من حاضرم...
اینجا
عاشقانه
با عشق به تو مینگرم
تمام هستی ام تویی
تمام زندگی ام تویی
به خود آنقدر که به تو اطمینان دارم،ندارم
این است که میگویم شکی در تو نیست
تو یقینی...
یقین مطلق
تو آنقدر مهربانی که...
حتی بدترین جفاهای مرا هم نادیده میگیری...
و باز هم مرا در آغوش مهربان و امنت جای میدهی
هر بار که عذر میخواهم از ناروایی جفاهایم...
از شدت شرمندگی سرم را نمی توانم بالا بگیرم و به تو بنگرم...
بازهم تو لبخند میزنی و پدرانه بر سرم دست نوازش میکشی
نامه های هر روزه ات به دستانم میرسد...
میخوانم...
و گاهی با تفسیر
مهربانی ات حد ندارد...
اندازه ندارد...
بی حد و بی انتهاست
و من مثل همیشه شرمنده ی مهربانی هایت هستم
خداوندا، لیاقت بندگی به درگاهت را به من بده
میخواهم بنده ات باشم...
بهترین بنده ات...
می خواهم بندگی ات را کنم...
مثل شهید همت برای تو مخلص باشم...
مثل شهید بابایی در خلوتگه یاری چون تو زمین و زمان را فراموش کنم...
مثل شهید حسین اعلم الهدی برای نزدیکتر شدن به تو در تکاپو باشم
و مثل شهیددوامی برای به دست آوردن آغوش شهدایی تو شب را تا صبح گریه کنم
خدایا دوستت دارم...
لحظه به لحظه ی زندگیم را به یاد خود قرار ده...
چراکه بی یاد تو زیستن همچون مرگیست تدریجی...
اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
می خواهم از تو بنویسم
از تو که سردار عشقی
سلام سردار عشق...
سلام...
بی تاب بودم...
چند روزی بود که نمی توانستم چیزی بنویسم
تو مرا یاری کردی...
که بنویسم...
و حال از تو می نویسم...
از تو...
که از یادگاران ایران مایی
از یادگاران شهر قم...
فرمانده لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع)
حسرتت را میخورم
حسرت خوبی هایت...
مهربانی هایت...
بزرگواری هایت...
لبخند همیشگیت...
شجاعتت...
ایثارت...
راهت...
اشک هایم تاب نوشتن نمی دهند
اما مینویسم...
خوانده ام که از همان دوران کودکیت میدانستی...
احترام یعنی چه...
بزرگتر یعنی چه...
ولایت پذیری یعنی چه...
تو از همان اوان کودکی ولایت پذیر بودی
تو انسان بودی...
اما فرشته وار زیستی...
مقامی بالاتر از فرشته ها یافتی
عموی آسمانی من...
تو را خیلی دوست میدارم
کتاب زندگیت را که امروز خواندمش در قلبم حک میکنم...
در قلبم حک میکنم...
دانه دانه داستانهایش را
دانه دانه ی ورق هایش را
دانه دانه ی کلماتش را...
هرگز از یاد نخواهم برد روز اول مدرسه ات...
وقتی مادر دولا شد بند کفشت را ببندد...
سریع پاهای کوچکت را عقب کشیدی و...
کفش هایت را خودت بستی
هرگز از یاد نخواهم برد آن روز را که...
با دوستانت فوتبال بازی میکردی ...
وقتی مادر صدایت کرد...
چگونه بر نفست پا گذاشتی و فرمان مادر را اجابت کردی
هرگز از یاد نخواهم برد آن روز را که برای خدا اخراج شدی...
هرگز از یاد نخواهم برد آن روز را که بخاطر اطاعت امر امام ...
پا روی نفست گذاشتی...
و برای ادامه ی تحصیل به خارج از کشور نرفتی...
هرگز از یاد نخواهم برد آن روزهایی را که...
برای نماز اول وقت حاضر بودی حتی از جانت هم بگذری
هرگز از یاد نخواهم برد،هرگز
تو زیبایی...
که سیرت خود را اینچنین زیبا ساختی
تو زیبایی...
خوشابحالت
طوری زیستی که قرب الهی نصیبت شد
خوشابحالت...
کاش من هم...
عمو مهدی...
گلویم میسوزد از این همه بغض...
دلم بدجور گرفته است
تنها دلخوشی زندگی من این است...
جایی هستم که تو یک عمر آنجا بودی
هوایی را به ریه هایم میسپارم که تو هوایش را به ریه هایت می سپردی
قدم هایم را روی خاکی میگذارم...
که تو یک عمر قدم هایت را روی خاکش میگذاشتی
و پابوس هر روزه ی کسی هستم...
که تو یک عمر پابوس هر روزه اش بودی
آری عمو،در این دنیای تاریک دلم به همین خوش است
عموی عزیزم،شهید مهدی زین الدین...
کاش دستم را بگیری...
که به سوی تو و شهیدان دیگر دراز است
در قافله ی شهدا...
کاش مرا هم با خود همراه کنید
تو را به خدا قسم دست مرا هم بگیر...
و یاری ام کن به راهی که رفتی ادامه گر باشم
اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
سه شنبه،14/3/1392سالروز رحلت امام بود،رفتیم حرم امام.
بچه ها قول داده بودن که منو بهشت زهرا هم ببرن.
اولین بار بود که بهشت زهرا میرفتم.
نزدیکای مزار که رسیدم ی حال عجیبی بهم دست داد
درحالی که نمی دونستم مزار بابا ابراهیم کجاست...
ولی احساس میکردم نزدیک بابا ابراهیم هستم.
ی حس عجیبی بهم میگفت بدو،بدو بیا منتظرتم
خیلی حال قشنگی بود...
به هر مزاری که میرسیدم تند تند نگاه میکردمو میدویدم
مثل این شعر که میگه:...
گلی گم کرده ام میجویم او را به هر گل میرسم میبویم اورا
دیگه داشتم از بیتابی میمردم...
یکی از بچه ها که همراهمون بود از یک نفر پرسید:مزار فرماندهان کجاست؟؟؟
اشاره کرد به چند مزار آنطرفتر و گفت:مزار شهید چمران آنجاست...
شنیده بودم مزار بابا زیر پای مزار عمو چمران است
از شدت شوق گریه افتادم
اشک پهنای صورتم را گرفته بود
بدون اینکه منتظر بچه ها بمانم دویدم...
انقدر دویدم که چشمم رو عکس شهید چمران قفل شد.
سر برگردوندم...
مزار بابا رو دیدم...
و دیگر حالمو نفهمیدم...
خودمو انداختم رو مزار
اشک ریختمو به بابا گفتم:...
دیدی پیدات کردم بابای چشم قشنگ من...
دیدی اومدم...
و کلی با بابا حرف زدمو درددل کردم
اسم سنگ تراشیده ی بابا رو با آب شستم
طاقت نداشتم دل بکنم،سرمو گذاشتم رو مزار بابا و اشک ریختم
حرف دلم به بابای آسمونیم شهید محمد ابراهیم همت:...
بابا ابراهیم تو اون روز منو دعوت کردی خیلی هم مزه داد ازت ممنونم
تا وقتی که این جسم خاکی هست بازم منو اینجوری دعوتم کن
بابا ولی این قبول نیستااامن میخوام حضوری دعوتم کنی ببینمت تا ابد
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا
عموی عزیزم
شهید سید مجتبی علمدار
به عکست که خیره شدم
یک غمی در چهره ات بود
غمی از جنس دیگر
غمی جدا از دنیا و دنیایی ها
غمی که از پشت لبخند زیبایت هم نمایان بود
غم هجران...
غم فراق...
غم جاماندگی
یک دلتنگیی انگار داشتی
دلتنگی برای دوستان شهیدت
برای آغوش خدا...
برای امام حسین(ع)...
که دوستان شهیدت در جوارش هستند
آیا آن روز نمی دانستی که تو هم پر خواهی کشید به سویشان؟؟
عمو علمدار خوشابحالت
که پر کشیدی
که زندگی نویی را آغاز کردی در جوار آنان که دوستشان داری
که رها شدی از همهمه ی دنیا و دنیایی ها
که رفتی پیش آقاجان امام حسین(ع)
آقاجانی که مرا به عنوان نوادگانش قبول ندارد
میدانم حق دارد با آن گناه های من
ولی عمو خدا میداند که دلم برای آغوشش پر میزند
هم چون پرنده ای که بال پرواز میخواهد
قلبم تیر میکشد از یک عمر دوری
یک عمر...
عمو دستانم را بگیر
دلم آغوش مهربان جدم امام حسین را میخواهد
دلم صدای دخترم فاطمه سادات حضرت مادر را میخواهد
آخ عمو...
دلم بدجور شکسته است
من دیگر طاقت این دنیای پر از مه را ندارم
من آغوش خدارا میخواهم
آه دلم تنگ است
عمو دستم را بگیر
یا فاطمه الزهرا ادرکنی
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا
عموی عزیزم محمد رضا شفیعی
سرباز روح الله
شهید راه حق
سلام
امروز یادت کردم با خواندن یک خاطره
خاطره ای عجیب
خاطره ای پر از نکته
پر از پند
پر از درس
خاطره ای زیبا که به افسانه مانند است برای آنان که به آسمان راهی نداشته باشند
خاطره ی یک اسارت
یک شجاعت
یک شهادت
یک پیکر سالم بعد از 16 سال
پیکر یک جوان نورانی و پاک که گویی به خواب رفته است!
که با آهک و سرب و مواد نابود کننده بعثی ها و 3ماه تابش مستقیم آفتاب هم ذره ای خراش نخورد
و حال آمدی،اینجا،در وطن،قم-گلزار شهدای علی بن جعفر،خاک پاک قم،در جوار هم رزمانت آرمیده ای
عموی عزیزم نکته های زندگیت(راز سلامت پیکرت)که آن روز فرمانده ات در مراسم تشییع پیکرت گفت...
امروز با خواندن کتاب شهید گمنام به گوشم رسید که بسی جای تامل دارد!!
او گفت :1-نماز شبت هیچ گاه ترک نمی شد
2-همیشه غسل جمعه را انجام میدادی
3-وقتی برای امام حسین (ع)گریه میکردی قطرات اشک را به صورت و محاسن و سینه ات میمالیدی
عموی عزیزم دست ما جوانان(سربازان امام خامنه ای)را هم بگیر
باشد که روزی شود که ماهم در راه اطاعت از فرامین اماممان در عمل مانند شما شویم
و در آغوش شهدایی خدا جای گیریم
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا