سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رویای به واقعیت پیوسته

بسم رب الشهداء و الصدیقین

دستم زیر چانه ام بود و خودکار را در دست دیگرم میچرخاندم.

استاد همچنان مشغول توضیح درس بود.گوش میدادمو گاهی نکته ای نه چندان زیاد می نوشتم

استاد به یک مسئله ی حقوقی رسید که نیاز به خواندن قانونش بود.

کتابهای قانون روی میز قرار گرفت و یکی از ته کلاس مشغول خواندن شد.

قانون،تبصره،حقوق،پرونده،دادگاه جزا...

وای خدا ،چقدر این درس را ،این کلاس را ،این رشته را ،این لباس مقدس دانشجویی را دوست دارم.

چقدر این کنفرانس دادن ها ، این لرزش دستها پای تخته

این کار شاق تحقیق بردن برای ی لقمه نمره ی حلال را دوست دارم.

حتی چهره ی برخی استاد ها که از سر نگرانی چین به پیشانی میدهند

و ساعت ها گرم نصیحت میشوند!

یا صفحه ی تخته سیاه که همیشه ی خدا پراز خط خطی های کلاس ساعت قبل است

صفحات ذهنم ورق میخورد به روزهای قبل

به ابتدایی،راهنمایی،دبیرستان و شبهای کنکور ،سختی های درس خواندن

شب زنده داری ها با تست های کنکور و رویای دانشجو شدن در رشته ی مورد علاقه ام

چقدر زود گذشت

چه شب ها که خواب رتبه ی تک رقمی تا سه رقمی و بهترین رشته و دانشگاه را میدیدم

چه صبح ها که رویای رشته و رتبه و دانشگاه موردعلاقه ام را به دیوار نصب می کردم

وساعت ها به آن خیره میشدم

و حال اینجا هستم دانشجویی در رشته ی حقوق

در دانشگاه ...در یکی از کلاس های دانشگاه

مشغول گوش دادن به یکی از قوانین کتاب قانون جزا که ترم های آخر را سپری میکند

چه فاصله ی کمیست بین رویا پردازی ها تارسیدن به رویا ها به فاصله ی یک شبانه روز

روزت مبارک دانشجو

پی نوشت:

به یاد شهید احدی ، شهید اعلم الهدی و همه ی شهدای دانشجویی که

جان خود را در راه خدا فدای ایران اسلامی مان کردند روحمان را شاد گنیم،به همراه ذکر صلوات


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 آذر 16 ساعــت ساعت 10:13 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
.................
برسد به دست بابای آسمانیم  


+ نوشته شـــده در یکشنبه 93 فروردین 17 ساعــت ساعت 12:21 صبح تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
بهار 21 سالگی

بسم رب الشهدا

21 سال پیش، شبی سرد و زمستانی به وقت غروب آفتاب دفتر زندگی من گشوده شد.

دفتری نو و پاکیزه که قرار شد داستان من،من و کارهایم،من و رفتارم،من و بندگی ،درون آن  نوشته شود

و نوشته شد تا 20 صفحه ...

دیشب برگی دیگر از دفتر عمر من ورق خورد.رسیدم به صفحه ی بیست و یکم.

هر بار که به بهار عمر جسمانی ام میرسم سوالی تمام فکرم را مشغول میکند

سوالی در رابطه با بندگی

اینکه چقدر توانستم روحم را به سنم برسانم

آیا روحم هم 21 ساله شده؟!و جوابی که تمام ذهنم را تهی میکند(خیر)

نمیدانم این حس به شما هم دست داده یا نه

اما خودم خوب با این درد آشنایم،حس بدی است،از سوختن در آتش هم بدتر است

حسی توأم با شرمندگی در برابر خدا،همان عزیزی که ما را از همه کس بیشتر دوست دارد

همان که در تنهای تنها بودن هایمان او ست که نگاهمان میکند،

در ره گم کردن هایمان اوست که نجاتمان میدهد و در ترس و دلهره هایمان اوست که آراممان میکند

در بین این همه اطرافیان تنها اوست که بدون هیچ منت و سرکوفتی به درد دلهایمان گوش میدهد

همان که نعمتمان داد،و عزتمان داد،همان که مرهم است بر دل های خستیمان

و ما در برابر این همه مهربانی خدا جز بندگی به درگاهش چه چیزی بهتر میتوانیم بیابیم؟!یقین دارم که هیچ...

برای من که خوب بندگی نکردم آتشی ست بر دل خسته ام

آغاز زندگی همان آغاز بندگیست اما سالروز زندگی با سالروز بندگی فرق دارد

اگر بخواهیم سالروز بندگی بگیریم بسته به تلاش خودمان است

بندگی با تلاش و تلاش به سال و سال ها میتواند برسد

اما وقتی تلاشی در کار نباشد سالروز تولد بندگی در کار نیست... راستی سالروز تولد بندگی شما کی است؟

تا به حال به این موضوع فکر کردید؟اما خودم خیلی...

دیشب همه خانواده شادبودند ، من هم به ظاهر شاد بودم اما در دلم چیزی فریاد میزد و میگفت:

جشن تولد روحت ...

 انسانیتت ...

و بندگیت ...

کی هست؟

آیا سالروز تولد اینها نشده؟

پس کی میخوای دست بجونبونی؟21سالت شده چقدر برای انسانیتت تلاش کردی؟

اینها رو که از ندای قلبم شنیدم بغض سنگینی به گلویم نشست،به سختی قورتش دادم.

نمیدانم چند صفحه دیگر از صفحات عمر نامه ی من مانده است

اما این را میدانم اگر از همین الان هم شروع کنم میتوانم خود را برسانم.

دلم کمال انسانیت میخواهد،کمال بندگی و این سزاوار همتیست بس بلند.

دیشب قبل از فوت کردن شمع های روی کیک تولدم از خدا کمال بندگی خواستم (ان شاء الله)

 http://upload7.ir/imgs/2014-02/18506341476458223234.jpg

پی نوشت:

اللهم ارزقنا خوف عقاب الوعید،و شوق ثواب الموعود حتی نجد لذة ما ندعوک به،و کأبة ما نستجیرک منه(صحیفه سجادیه)

تشکر نوشت:

از همه ی کسانی تولدم رو تبریک گفتند متشکرم.یا زهرا(س)


+ نوشته شـــده در دوشنبه 92 بهمن 28 ساعــت ساعت 9:38 صبح تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
نامه ای به حضرت مادر(س)
لطفا رمز را نپرسید  


+ نوشته شـــده در سه شنبه 92 مهر 16 ساعــت ساعت 3:2 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
السلام علی علی بن موسی الرضاالمرتضی

سلام به همگی

اگه خدا بخواهد امشب دارم میرم مشهد

به امید خدا فردا در کنار ضریح آقا نائب الزیارة همه دوستان هستم ان شاء الله

http://upload7.ir/images/34449737616807892984.jpg

زدم قید خودم رو/آخه من خودم حجابم/چشامو بستم دوباره/

توی صحن انقلابم/همه ی آرزوهامو/بوسیدم کنار کذاشتم/

تو ببخش خالیه دستم/هدیه غیر جون نداشتم/آقام گداتو پس نزن/

اون که فقط میخواد ی چیز/عمری کبوترت میشم/ی بار برام گندم بریز/

من ی عمره که میسوزم/با غمت مثل دیوونه/این دل منو خنک کن/

با ی جرئه سقاخونه/من میخوام زیبا بمیرم/عین عاشقا بمیرم/کربلا نشد،الهی/

مشهدالرضا بمیرم/مشهد هم نشد الهی توی شلمچه ...آمین

اللهم ارزقنا شهادة فی سبیلک بحق فاطمة الزهرا(س)

التماس دعا(یا زهرا(س)


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 92 مهر 3 ساعــت ساعت 8:34 عصر تــوسط دوستدار شهید همت | نظر