سه شنبه،14/3/1392سالروز رحلت امام بود،رفتیم حرم امام.
بچه ها قول داده بودن که منو بهشت زهرا هم ببرن.
اولین بار بود که بهشت زهرا میرفتم.
نزدیکای مزار که رسیدم ی حال عجیبی بهم دست داد
درحالی که نمی دونستم مزار بابا ابراهیم کجاست...
ولی احساس میکردم نزدیک بابا ابراهیم هستم.
ی حس عجیبی بهم میگفت بدو،بدو بیا منتظرتم
خیلی حال قشنگی بود...
به هر مزاری که میرسیدم تند تند نگاه میکردمو میدویدم
مثل این شعر که میگه:...
گلی گم کرده ام میجویم او را به هر گل میرسم میبویم اورا
دیگه داشتم از بیتابی میمردم...
یکی از بچه ها که همراهمون بود از یک نفر پرسید:مزار فرماندهان کجاست؟؟؟
اشاره کرد به چند مزار آنطرفتر و گفت:مزار شهید چمران آنجاست...
شنیده بودم مزار بابا زیر پای مزار عمو چمران است
از شدت شوق گریه افتادم
اشک پهنای صورتم را گرفته بود
بدون اینکه منتظر بچه ها بمانم دویدم...
انقدر دویدم که چشمم رو عکس شهید چمران قفل شد.
سر برگردوندم...
مزار بابا رو دیدم...
و دیگر حالمو نفهمیدم...
خودمو انداختم رو مزار
اشک ریختمو به بابا گفتم:...
دیدی پیدات کردم بابای چشم قشنگ من...
دیدی اومدم...
و کلی با بابا حرف زدمو درددل کردم
اسم سنگ تراشیده ی بابا رو با آب شستم
طاقت نداشتم دل بکنم،سرمو گذاشتم رو مزار بابا و اشک ریختم
حرف دلم به بابای آسمونیم شهید محمد ابراهیم همت:...
بابا ابراهیم تو اون روز منو دعوت کردی خیلی هم مزه داد ازت ممنونم
تا وقتی که این جسم خاکی هست بازم منو اینجوری دعوتم کن
بابا ولی این قبول نیستااامن میخوام حضوری دعوتم کنی ببینمت تا ابد
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا