(بسم رب الشهداء و الصدیقین)
دخترک خردسال همسایه میگرید....
و چشمان من به صفحه ی کاغذ خیره میماند، دخترکی 6 ماهه در آغوش مادر ، روی آن نقش میبندد
دخترکی با گریه ی ملوسانه...
دخترکی لوس که با هر گریه اش مادر قربان صدقه اش میرفت و پدر صورتش را میبوسید
از زیر بالکن اتاقم صدای کالسکه کودک می آید
و مادری که قربان صدقه گویان کودک دلبندش را حمل میکند.....
و خیالم میرود به20 سال پیش،در یکی از کوچه های مشهد،جلوی خانه ای با در سفید،
کودکی سوار بر کالسکه ی قرمز دوست داشتنی اش
به انتظار برادر و خواهر و مادرش،بی صبرانه به آنها مینگرد تا کالسکه به حرکت آید
به مقصد حرم امام رضا(ع)....
از سر خیابان صدای مهد کودکی ها می آید
و من را میبرد به 17 سال پیش مهد کودک کنار پارک دورشهر
با رو پوش آبی آستین توری،روی تاب های فلزی که بلند میخوردیم و میخواندیم :
کودکستان ما، چه خوشگل و چه زیبا،پر از درختان و گل،بنفشه و سنبل....
از محوطه صدای دخترکان عمو زنجیرباف می آید...
و روحم پر میکشد به مدرسه ی سهیلی منش،کلاس سوم ابتدایی،زنگ ورزش....
عمو زنجیر باف؟بعله،زنجیر منو بافتی؟،بعله،پشت کوه انداختی؟
بعله،بابا اومده!چی چی آورده؟نخود و کشمش.....
دخترک خوردسال میگرید....
مادری کودکش را روی کالسکه حمل میکند....
مهد کودکی ها شعر میخوانند....
دخترکان عمو زنجیرباف بازی میکنند...
و قطار عمر......
به سرعت نور مرا به جلو میبرد
اما خیالم،جامانده از قطار....
گاهی میان کوچه پس کوچه های مشهد به دنبال کالسکه ای قرمز رنگ میگردد
و گاهی درون خانه کلنگی مشهد کنار حوض آبی مینشیند و ...
فاطمه کوچولوی 20 سال پیش را صدا میزند
گاهی در محوطه ی حرم مطهر امام رضا فاطمه کوچولوی گمشده را گریان پیدا میکند
و گاهی به قم مهاجرت میکند
و در حیاط خانه اجاره ای زنبیل آباد ...
فاطمه سادات سه چرخه سوار را دنبال میکند و صدای قهقهه ی کودکانه اش را میشنود
گاهی روی بالکن خانه اجاره ای دورشهر با فاطمه ی کوچک برای جوجه رنگی بی سر گریه میکند
گاهی هم در کوچه پس کوچه های خیابان باجک به دنبال فاطمه سادات کلاس اولی میگردد
که با آن تق تقی های کوچکش لی لی کنان از مدرسه ی ولایت فقیه به خانه بر میگردد
و حرف یاد گرفته ی آن روز را باصدای رسا میکشد....
و گاهی هم فاطمه سادات را در میان انبوه دخترکان 9ساله
با چادر سفید جشن عبادت میبیند و در دل برایش صلوات میفرستد...
چندی پیش هم با شنیدن خبر فوت یکی از وبلاگ نویسان
فاطمه سادات را زیر خروار ها خاک تصور میکند و میگرید
حال اینجا نشسته، و ناباورانه به فاطمه ی 22ساله مینگرد
که مشغول نوشتن است و به امتحان فوق لیسانسش فکر میکند......
قطار عمر به سرعت میرود....
خیال جامانده به من فکر میکند
و من در فکر پروازم....
پرواز تا بالاترین مقام بهشتی....
آغوش امن خدا....
پی نوشت 1 :
چه زود گذشت 21 سال عمر گرانمایه ی من...
و چه مظلومانه رفت از کنار من...
طلوع 22 سالگیست!
به دهانم چرخ نمیخورد 22 سال سن!
(به امید کمال انسانیت)
ی نوشت:
ای خدای بزرگ من ،یاریم کن تمام لحظه لحظه ی زندگی ام ...
سرشار از عشق به خودت...
به یاد خودت ...
و برای خودت باشد
ای خالق مهربان من ،بر معرفت و معنویت من بیفزای
یاریم کن همیشه ی همیشه آن گونه باشم که تو میپسندی
(آمین)