بسم رب الشهدا
امروز 93/7/11 جمعه صبح ساعت 8:30
توی اتوبوس نشسته ایم با کاروان دعا عرفه ی راهیان نور به مقصد شلمچه....
ممنونم شهدا که دوباره دعوتم کردین
(جمعه)93/7/11
به جایی میروم که روزی پر از توپ و خمپاره بود.
پر از عشق و عاشقانی که از عشق میسوختند
و اکنون صدای همه ی آنها گوشهایمان را نوازش میدهد
و قلبهایمان را آکنده از عشق میکند(الهی به امید تو)
93/7/11(جمعه) موقع نماز مغرب و عشا
چه زیبایی آسمانی پدر که مرا به اینجا خواندی !به دوکوهه ، همان میعاد گاه عشق!
چه زیبایی که زشتی های مرا نادیده میگیری و سعی میکنی مرا به زیبایی خود کنی
قرآنم را به یادگار بین قرآن های حسینیه ات میگذارم تا عاشقانت به یاد تو بخوانند
به امید روزی که مانند تو زیبا شوم.یا علی(ع)
امروز 93/7/12صبح شنبه6:30 صبح روی سکوی آسایشگاه شهید حاجی زاده
در پادگان شهید زین الدین نشسته ام در فکر بچه یاکریم روی درخت هستم
که مادرش چند دقیقه پیش تمام تلاش خود را میکرد تا فرزندش پرواز بیاموزد
و به تو می اندیشم که به من توجه داری و تمام سعی خود را میکنی تا پرواز را بیاموزم
آسمانی پدر مرا ببخش که در پرواز کمی کاهلی میکردم.
ولی الان اینجا هستم تا دوباره پروازم دهی
(شنبه)93/7/12
تفنگ های سر مزارتان مرا میبرد به آن روزها
به آن روزهای پرفاجعه و پر حادثه
شمارا به خدا شهدا بگویید اینجا چه خبر بود؟من کجایم؟
کلاه آهنی میانه اش رفته انگار روی سری بوده که خمپاره ای ، چیزی آن را اینچنین کرده باشد
و او میخواهد با شکلی که یافته خود برای ما روایت آن روزها را بگوید
شهیدان سوال این روزهای من این است چه کنم تا مثل شما شوم؟
دیگر رویم نمیشود بدی هایم بازهم با من همراه باشد.یاریم کنید
(شلمچه،روبروی مزار شهدا،در انتظار دعای عرفه،ساعت14:15)
(شنبه)93/7/12
سلام بر هشت شهید گمنام معراج شهدا
دیدار خصوصیمان با شما از بهترین و با معرفت ترین لحظات عمرم بود
به امید دیدارمان در سپاه امام زمان
22:29شب
امروز یکشنبه ساعت 11:26ظهربه تاریخ93/7/13،روز عید قربان
در حال قدم زدن با پای بدون کفش روی خاک های پاک و رملی فکه هستیم با کاروان عرفه
تنهای تنها ،اختصاصی اختصاصی(فقط کاروان 30 نفره ی ماست که اینجاست)
برای عهد بستن آمدیم و قربانی کردن نفس در محضر شهدا
به امید آن روزی که خود را در راه خدا قربانی کنیم
یا زهرا(س)
امروز در فکه تشنه شدم و در فتح المبین با اینکه آرام و با احتیاط راه میرفتم خار به پام رفت
عمه پام خار رفت ،درد گرفت ، یاد تو افتادم و هر بار برای تو مردم
عمه ی 3ساله ی من بمیرم برات چه کردی با آن همه خار در پاهای کوچکت.بمیرم برات...
(به طرف پادگان شهید زین الدین، یکشنبه 93/7/13،ساعت19:45،فردا برمیگردیم قم)
همیشه رفتن خواسته ی دل نیست
وقتی از مناطق عملیاتی برمیگردم تازه درک میکنم این مسئله ی
شهدا رو که نمیتوانستند از جبهه جدا شوند
شهدا برای خلوت عاشقانه با خدا و تمرین پرواز تا خدایی شدن
و ما برای حس قشنگ شهداست که نمیتوانیم از این مناطق جدا شویم
و به ماه نکشیده مثل انسانی میشویم که اکسیژن ندارد و رو به موت است
یا ماهی که کنار اقیانوس افتاده و داره جون میده
کاش بازم دعوتمون کنند...
دوشنبه 7/14 توی راه برگشت به قم
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
بسم رب الشهدا
بیقرارم...
همچون پرنده ای ، درون قفس
دل هوای وطن دارد
آری،وطن...
قطعه ای از بهشت
آه، خدای من
قلبم دیگر تاب تپیدن ندارد
ریه ام هوای شهر را نمیپذیرد
فقط هوای قطعه ای از بهشت را میطلبد
گوشه ای نالان نشسته ام
بازهم همدم این کبوتر کنج قفس نشسته قلم و کاغذ شده
باز هم دلتنگی آغاز شده
بازهم دغدغه ام فکر پرواز شده
باز هم...
باز هم...
خدایا بی قرارم،تاب ماندن ندارم
بازهم پروازم ده،بازهم مرا ببر به جمع یارانت
روی آن خاک های پاک
پشت آن سنگر های وصل به آسمان
کاش اکنون آنجا بودم...
فتح المبین،فکه،شلمچه،منطقه ی عملیاتی رمضان،نهر خین،معراج شهدا...
کاش اکنون آنجا بودم
اینجا نفس ندارد،اکسیژن ندارد
من آنجا را میخواهم،آن مکان های پاک را
و دست بر خاک هایی کشیدن که قدم گاه یاران بود
آه خدای من،روحم همچون پرنده ای بر در و دیوار قفس جسمانی ام میکوبد
میبدانم دردش چیست!
درمانش راهم میدانم
فقط خاک پاک راهیان است که آرامش میکند
خدایا بال پروازم ده...
میخواهم مهیای پرواز شوم
تا خاک پاک راهیان یک نفس پرواز کنم
پی نوشت:عکس های راهیان نور1393-1392...
پادگان شهید زین الدین...
فتح المبین...
فکه(اون خاک های رملی که بوی عشق میده)...
هویزه...
هویزه(قتلگاه شهید اعلم الهدی)...
طلایه(سالروز شهادت بابای آسمونیم )...
منطقه ی عملیاتی رمضان...
شلمچه(قطعه ای از بهشت) ...
ان شاء الله هر سال چندین بار قسمت همه ی عاشقان بشه
پی نوشت2:نوروز فاطمی بر همگان مبارک
در سفر راهیان نور
به هر منطقه یا قرارگاهی که میرفتیم
اهواز،دوکوهه(کنار حوض حسینیه ی شهید همت)،ذزفول،سوسنگرد(قرارگاه شهید زین الدین)،شلمچه،پاسگاه زید ،فکه...
روی هر ذره از خاکهای آنجا که قدم میگذاشتیم حس خاصی داشتیم
حس میکردیم روی چیز مقدسی قدم میگذاریم
این حس کفش پوشیدن رو حرام میکرد،وضو داشتن رو تو دلمون واجب میکرد
اونجا زور بالا سرت نیست،میتونی کفش بپوشی یا وضو نگیری ولی این دلته که میگه کفش نپوش وضو بگیر
عجیبه خیلی عجیبه همه چیز اونجا عجیبه
ی بیابون ضاهرش مثل همه بیابون های دیگه که تو عکس نگا کنی شاید ازش فرار کنی ولی...
ولی همین که میری اونجا بهش جذب میشی خاکش تورو جذب میکنه وای خدا نمیتونی دل بکنی
نمیتونی بلند شی بری همراهانت دارن میرن سمت اتوبوس هی میگن پاشو دیره ولی...
ولی نمیشه خاکش جذبت کرده دوست داری مدت ها اونجا بشینی و با خاکش حرف بزنی بخصوص تو شلمچه
و اون چیزی که موقع رفتن به طرف اتوبوس جامیذاری دلته که واقعا حس میکنی جاموندنشو
من دلمو تو شلمچه جاگذاشتم خوش بحالش
چه سریه تو این بیابونا با این که شاید گرمه حس نمیشه اون چیزی که حس میشه دلتنگیه برای عموهای شهیدت
یهو به خودت میای،وای خدا!من کجا فکه کجا؟من کجا خاک پاک شلمچه کجا؟من کجا و طلای ناب طلایه کجا؟
با خودت فکر میکنی چطور شد که سر از همچین جاهای مقدسی در آوردی؟!خودتم نمیدونی
آخ دست خودت نبود که بدونی گلچین شهدا بود
همه چیز مهیا است برای ی پرواز اساسی به سوی قافله ای که خیلی وقته ازش جاموندی
آخ که چقد قشنگه دلتو اونجا جا بذاری
آخ که چقد قشنگه بال شکستت اونجا به دست عموهای شهیدت ترمیم بشه واسه پرواز به آغوش خدا
آخ که چقد قشنگه وقتی اونجا ی شهیدی تورو جذب کنه و بهت نزدیک بشه به قشنگی سوره یاسین
آخ که چقد قشنگه تو طلایه چشم بصیرتت کار بیوفته و عمو همتمو ببینی درحالی که داره بهت لبخند میزنه و دست تکان میده
برو برو راهیان نور،برو تا دیر نشده عهد ببند با شهدا تا خوب بمونی تا زندگیت عبادت و مرگت شهادت بشه
برو راهیان نور تا قشنگی و تکه ای از بهشت رو به چشمت ببینی
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا
من دیگر چشمانم را زینت نمیکنم،چرا که در شلمچه چشمانم را زینتی ابدی دادم.
(چشمانم به اشک برای شهدا زینت شده)،چشمان من زیبا شده خیلی زیبا شده.
این زیبایی وصف ناپذیر است
چرا چشمان زینت شده ام را آلوده کنم به زینت دنیایی؟!
که زیبا نمی کند هیچ بلکه آلوده هم میکند
خداوندا تو را شکر که در شلمچه این چنین زیبا چشمانم زینت شده
خداوندا تورا شکر که به من لیاقت این زینت را داده ای
باز هم اینچنین چشمانم را زینت ده(آمین)
نویسنده:فاطمه سادات
برچسب ها: شهدا