پيام
+
يک شب محمد همين طور که دراز کشيده بود، نگاهش را به بالا دوخت و با صدايي ملايم گفت:
«رضا! دوست دارم موقع شهادت، تير درست بخورد به قلبام درست همين جايي که اين شعر را نوشتهام.»
شهيد محمد مصطفيپور
کنجکاو شدم. سرم را بالا گرفتم. در تاريک روشن سنگر به پيراهنش نگاه کردم. اين بيت نوشته بود:
آن قدر غمت به جان پذيرم حسين
تا قبر تو را بغل بگيرم حسين

*ري را
92/9/10
...سادات خانم...
موقع عمليات، ما بايد از هم جدا ميشديم. والفجر 8 با رمز مقدس يا فاطمه الزهرا (س) آغاز شد. چند روز از عمليات گذشت. در اين مدت از فرزندان گمنام اين آب و خاک حماسههايي را ديدم که در هيچ شاهنامهاي نخوانده بودم.
وقتي به مقر برگشتم، رفتم سراغ بچههاي امدادگر. دلم براي محمد شور ميزد. پرسيدم: «آيا کسي نوجواني به نام محمد مصطفيپور را ديده يا نه؟» براي توضيح بيشتر گفتم: «روي سينهاش هم يک بيت شعر نوشته
...سادات خانم...
تا اين را گفتم، يکي جواب داد: «آهان ديدمش برادر! او شهيد شده...» منتظر جوابي غير از اين نبودم. گفتم: «الحمدالله... محمد هم رفت.»
دوباره پرسيدم: «شهادت او چه طور بود؟»
امدادگر گفت: «تير خورد روي همان بيتي که روي سينهاش نوشته بود.»
...سادات خانم...
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا......................
دوستدار شهيد علمدار
شهدا دست ما رو هم بگيريد
*ري را
شهداء...؟؟؟
...سادات خانم...
شهدا دست ما رو هم بگيريد